کوزه لعابی دسته دار قرمز رنگ
این کوزه پر از زهر است
روزی روزگاری در زمان‌های قدیم مرد خیاطی کوزه‌ای عسل در دکانش داشت. یک روز می‌خواست دنبال کاری از مغازه بیرون برود. به شاگردش گفت: «این کوزه پر از زهر است. مواظب باش به آن دست نزنی و من و خودت را در دردسر نیندازی.»
شاگرد که می‌دانست استادش دروغ می‌گوید، حرفی نزد و استادش رفت. شاگرد هم پیراهن یک مشتری را برداشت و به دکان نانوایی رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت و بعد به دکان برگشت و تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید. خیاط ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با حیرت از شاگردش پرسید: «چرا خوابیده‌ای؟»
شاگرد ناله کنان پاسخ داد: «تو که رفتی من سرگرم کار بودم. دزدی آمد و یکی از پیراهن‌ها را دزدید و رفت. وقتی من متوجه شدم از ترس شما زهر توی کوزه را خوردم و دراز کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم.»

پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و... ادامه حکایت

حکایت های بیشتر:

نظر شما در مورد این حکایت چیست؟

پرسش تصادفی: تفریق 6 و 4؟

نطرات کاربران:



1

خوب بود ممنون


2

عالی بود


3

خوب بود


4

بامزه بود


5

با سلام و تشکر! از دوستان، کسی نویسنده و منبع اصلی این حکایت رو میشناسه؟


6

دروغ گفتن ودیگران را دست کم دانستن


7

زیرکی شاگرد را میرساند


8

با نظرشماره 6 موافقم و البته صاحب دکان الگوی بسیاری بدی برای شاگردش بوده


9

ایول به شاگرد چه طرفندی زده


10

امیدوار حسن زاده ام اون جک ها رو زیاد ولی کوتاه تر کن اینم سواله آخه؟


11

عالی بود


12

عالی بود


13

ایول حسن عجب حرفی بود


14

بد نبود


15

هاها دمش گرم.


اگر نظری که درج کردید نمایش داده نشده است بر روی برزورسانی نظرات کلیک کنید

بروزرسانی نظرات