همسایه های خوب
دهقان و شکارچی
یک دهقان و یک شکارچی با هم همسایه بودند. شکارچی سگی داشت که همیشه از خانه شکارچی فرار می‌کرد و به مزرعه و آغل دهقان می‌رفت و خسارتهای زیادی ببار می‌آورد. هر مرتبه دهقان به منزل شکارچی می‌رفت و از خسارت‌هایی که سگ او به وی وارد آورده شکایت می‌کرد. هر بار نیز شکارچی با عذرخواهی قول می‌داد که جلوی سگش را بگیرد و نگذارد دیگر به مزرعه وی برود. مرتبه بعد که همین حادثه اتفاق افتاد دهقان دیگر از تکرار حوادث خسته شده بود و بجای اینکه پیش همسایه‌اش برود و شکایت کند نزد قاضی محل رفت تا از طریق قانون شکایت کند. برای قاضی ماجرا را تعریف کرد.
قاضی هوشمند به وی گفت: «من می‌توانم حکم صادر کنم و همسایه را مجبور کنم تا تمام خسارت وارد آمده به شما را پرداخت کند. ولی این حکم دو نکته منفی دارد. یکی اینکه احتمالی که باز هم این اتفاق بیفتد هست، دیگر اینکه همسایه ات با شما بد شده برای خودت یک دشمن ساخته‌ای. آیا می‌خواهی در خانه‌ای زندگی کنی که دشمنت در کنار و همسایه تو باشد؟! راه دیگری هم هست، اگر حرف‌هایی را که به شما می‌زنم اجرا کنی احتمال وقوع حادثه جدید خیلی کمتر و در حین حال از همسایه‌ات بجای دشمن یک دوست و همیار ساخته‌ای.»
دهقان گفت: «اگر اینطور است حرف شما را قبول می‌کنم.»
ولی هنگامی که قاضی به وی گفت که چه کاری باید انجام دهد عصبانی شد و گفت: «من تا حالا این همه ضرر داده‌ام، می‌خواهید که من دیگر چکار کنم؟!»
قاضی به وی گفت: «ولی شما قول دادی به حرف من گوش داده و آنرا اجرا کنی.»
دهقان حرف قاضی را قبول کرد. به مزرعه خویش رفت و دو تا از قشنگ‌ترین بره‌های خودش را از آغلش برداشت و به خانه شکارچی رفت. دهقان در زد، شکارچی در را باز کرد و با قیافه عبوسی به وی گفت: «سگ من دیگر چکار کرده؟»
دهقان در جواب، به شکارچی گفت: «من آمدم از شما تشکر کنم که لطف کردید و سعی کردید جلوی سگ‌تان را بگیرید که به مزرعه من نیاید. بخاطر اینکه من چندین مرتبه مزاحم شما شده‌ام دو تا بره به عنوان هدیه برای فرزندان شما آوردم.»
شکارچی قیافه‌اش باز شد و شروع به خنده کرد و گفت: «نه شما باید ببخشید که سگ من به مزرعه شما آمده.»
با هم خداحافظی کردند. دهقان وقتی داشت به مزرعه اش برمی‌گشت صدای شادی و خوشحالی فرزندان بابت هدیه‌ای که به آنها داده بود را می‌شنید.»
دهقان روز بعد دید همسایه‌اش خانه کوچکی برای سگش درست کرده که دیگر نتواند به مزرعه وی برود. چند روز بعد شکارچی به خانه دهقان آمد و به عوض هدیه‌ای که به وی داده بود، دو تا بز کوهی که تازه شکار کرده بود را به دهقان هدیه داد و با صورتی خندان گفت چقدر فرزندانش خوشحالند و چقدر از بازی با آن بره‌ها لذت می‌برند و اگر کاری در مزرعه دارد با کمال میل به وی کمک خواهد کرد.

ادامه حکایت

حکایت های بیشتر:

نظر شما در مورد این حکایت چیست؟

پرسش تصادفی: جواب 2 منهای 2؟

نطرات کاربران:



1

خوب بود


2

خیلی خوب بود ولی ای کاش تو واقعیتم میشد اینطوررفتارکردونتیجشم همونی میشدکه توحکایت خوندیم ولی...


3

احسنت به همچین قاضی.ای وللللل


4

واقعا که جالب بود و آموزنده چه کارهایی که میتوان به راحتی درست کرد و ما به دعوا میکشانیم..


5

بسیار اموزنده وعالی بود


6

همزیستی مسالمت آمیز مال انسانهاست ولی دردنیای امروز نمی پسندند حیف.


7

kjjjjjj


8

کاش همه قاضیا اینقدر صبور بودن.


9

معاشرت واقعی بافردبافهم ودرک یعنی این!!!


اگر نظری که درج کردید نمایش داده نشده است بر روی برزورسانی نظرات کلیک کنید

بروزرسانی نظرات