لیلی و مجنون
عاشق خدای لیلی
مجنون هنگام راه رفتن کسی را به جز لیلی نمی دید. روزی شخصی در حال نماز خواندن در راهی بود و مجنون بدون این که متوجه شود از بین او و مهرش عبور کرد. مرد نمازش را قطع کرد و داد زد: «هی چرا بین من و خدایم فاصله انداختی؟»
مجنون به خود آمد و گفت: «من که عاشق لیلی هستم تو را ندیدم. تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه دیدی که من بین تو و خدایت فاصله انداختم؟»

توماس ساعت دو بعد از ظهر از محل کارش خارج شد و چون نیم ساعت وقت داشت تا به محل کار دوستش برود، تصمیم گرفت با همان یک دلاری که در جیب داشت ناهار ارزان قیمتی بخورد و راهی شرکت شود. چند رس... ادامه حکایت

حکایت های بیشتر:

نظر شما در مورد این حکایت چیست؟

پرسش تصادفی: عدد بعد از 5؟

نطرات کاربران:



1

عالی بود


2

آفرین :)


3

عالی بود ولی من ایمیلم رو چند بار ثبت کردم هیچ حکایتی فرستاده نشد.


4

عاااااااااااااااااااالی بود


5

نشون میده باید موقع نماز با اخلاص باشیم مثل امام علی (ع)


6

عاااااااااااااالی


7

کاش خداوند دلهایمان را چنان شیفته خود کند که غیر اوهیچ نبیتیم،هیچ نگوییم.آمین


8

عالی است


اگر نظری که درج کردید نمایش داده نشده است بر روی برزورسانی نظرات کلیک کنید

بروزرسانی نظرات