پیرمردی نشسته بر روی صندلی و عصا به دست در حال چرت زدن
نوبتی نشی
یه روز داخل مترو صندلیم رو به یک پیرمرد نورانی دادم. در حقم دعا کرد و گفت: «جوان دعا می‌کنم پیر شی اما هیچ وقت نوبتی نشی.»
سوال کردم: «حاجی نوبتی دیگه چیه؟»
گفت: «فردا که از کار افتاده شدی و قدرت انجام کارهای عادی روزانه‌ات رو نداشتی، بین بچه‌هات به خاطر نگهداریت دعوا نشه که امروز نوبت من نیست و نوبت تو هست.»

مردی روستایی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. مرد لباسهای... ادامه حکایت

حکایت های بیشتر:

نظر شما در مورد این حکایت چیست؟

پرسش تصادفی: عدد بعد از 5؟

نطرات کاربران:



1

درودبرشما
آخروعاقبت همگی به خیربشه وهیچکس باگذشت عمربه اینگونه مصیبت دچارنشود


2

با سلام و احترام
از خدای مهربان و بخشنده می خوام آبروی همه ی انسان ها رو حفظ کنه و تا جایی زنده نگهشون داره که می تونن خودشون روی پای خودشون بایستند.
الهی آمین


اگر نظری که درج کردید نمایش داده نشده است بر روی برزورسانی نظرات کلیک کنید

بروزرسانی نظرات