پیرمرد و پیرزنی دست در دست یکدیگر در حال قدم زدن
هر روز صبحانه
پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند سپس به او گفتند: «باید از تو عکسبرداری شود تا جایی از بدنت آسیب ندیده باشد.»
پیرمرد غمگین شد و گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیلش را پرسیدند. پیرمرد گفت: «زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!»
پرستاری به او گفت: «خودمان به او خبر می‌دهیم.»
پیرمرد با اندوه گفت: «خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد. حتی مرا هم نمی‌شناسد!»
پرستار با حیرت گفت: «وقتی که نمی‌داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟»
پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: «اما من که می‌دانم او چه کسی است...!» 

روزی محمد علی پاشا، حاکم مصر، از کوچه ای عبور می کرد. در سر راه خویش، پسر بچه نُه ساله ای را دید. به او گفت: «سواد داری یا نه؟» پسرک جواب داد: «قرآن را خوانده ام و تا سوره انا فتحنا راحفظ کرده ام.»پاشا... ادامه حکایت

حکایت های بیشتر:

نظر شما در مورد این حکایت چیست؟

پرسش تصادفی: عدد بعد از 5؟

نطرات کاربران:



1

واقعا افرین به این عشق


2

انقد این داستان رو دوس دارم مرسی


3

واقعا آفرین به این عشق صادقانه


4

عشق بدون توقع. کسی که منتظر قدرشناسی دیگران نیست. بزرگ زندگی میکنه وبزرگ میمیره.


5

خیلی آموزنده بود


6

حاشا به غیرت و مرام این مرد خیلی وقت بود که از اقایون چنین چیزهایی ندیده بودم


7

خيلي عالي


8

ممنونم ازانتشارش واقعازیبابود


9

عالی بود


10

جوون های امروز یاد بگیرن


11

خیییییییییییییییییلی قشنگ بود


12

عشق حقیقی چیزی فیرازاین نیست فداکاری وایثاروازخودگذشتگی برای معشوق


اگر نظری که درج کردید نمایش داده نشده است بر روی برزورسانی نظرات کلیک کنید

بروزرسانی نظرات