پیرمرد یخ زده
وعده های سرد
پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد. از او پرسید: «آیا سردت نیست؟»
نگهبان پیر گفت: «چرا ای پادشاه، اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.»
پادشاه گفت: «من الان داخل قصر می‌روم و می‌گویم یکی از لباس‌های گرم مرا را برایت بیاورند.»
نگهبان ذوقزده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود: «ای پادشاه، من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می‌کردم. اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد.»

در قدیم برای قماربازی علاوه بر خانه‌هائی که در آن قمار راه می‌انداختند، مکانهایی مثل خرابه‌ها و پشت دروازه‌های شهر و روی پشت‌بام حمام‌ها و جاهای کم رفت و آمد سفره‌هایی برای این کار گشود... ادامه حکایت

حکایت های بیشتر:

نظر شما در مورد این حکایت چیست؟

پرسش تصادفی: تفریق 6 و 4؟

نطرات کاربران:



1

دستمریزاد عالیست متشکرم


2

بسیار زیبا بود


3

خیلی زیبا


4

بسیار زیبا درود


5

عالي و تاثيرگذار


6

ای کاش یاد میگرفتیم پایبند وعده هایمان باشیم حکایت بسیار زیبایی بود ممنون از شما


7

زیبا...


8

زیبا...


9

عجب داستانی این کاملا منافات داره با این جمله که انسان ها همیشه با امید زنده اند
ایشاا... امید همه مردم دنیا زودتر
بیاد


اگر نظری که درج کردید نمایش داده نشده است بر روی برزورسانی نظرات کلیک کنید

بروزرسانی نظرات