پسر و دختر فقیر
پسر و دختر کوچولوی فقیر
هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند.
پسرک پرسید: «ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین؟»
کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آنها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود. گفتم: «بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.»
آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد. بعد پرسید: «ببخشین خانم! شما پولدارین؟»
نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه… نه!»
دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره.»
آنها در حالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه اینها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم. لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم. دلم می خواد برای فردایی بهتر تلاش کنم.

روزی لئو تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد و بیراه گفتن کرد. بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد، تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترم... ادامه حکایت

حکایت های بیشتر:

نظر شما در مورد این حکایت چیست؟

پرسش تصادفی: عدد بعد از 5؟

نطرات کاربران:



1

سلام در يك كلام نظر من اين است : بشماريم كه داشته هامان هزار هزار تا كهكشون است ما هميشه حسرت نداشته ها را مي خوريم و هيچ وقت دارايي هايمان را نمي بينيم و از همه مهمتر اينكه هر چه دارايي هايمان كمتر باشد حسرت اينكه هر روز آن ها را از دست ندهيم يا كمتر شوند را نمي خوريم در نتيجه آرامش كه مهمتر از سلامتي در زندگي هاي مان است را از دست نمي دهيم .


2

خیلی خیلی عالی بود


3

عالی و بسیار غمگین...خیلی پر مفهوم و زیبا


4

حکایت های انتخابی شما بسبیار بسیار عالی است


5

زیبا و اموزنده


6

زیبا بود . زیبا بود . زیبا بود ............


7

عالی


8

سلام

عالی و تلخ بود اما واقعیت زندگی خیلی ها رو بیان میکرد .ما آدما بنده های ناشکری هستیم که همیشه داشته های خودمون و نادیده میگیریم و همیشه تو زندگی خودمون و با اونایی مقایسه میکنیم که از ما یه پله یا خیلی بالاترن. این قصه تلخ به ما اینو می رسونه که همیشه تو زندگی خودمون و با کسایی مقایسه کنیم که موقعیت زندگیشون از ما عقب تره . این کار باعث میشه که ما تو زندگی همیشه قدر دان نعمت های خدای خودبمون باشیم و قدر زندگیمون و بدونیم.


9

عالی بود باید این حکایت را تابلو کردوجایی نصب نمود که هرروز چشم به آن بیفتد و یاد آوری داشته را نمود.


10

این دقیقا مصداق حال منه.


اگر نظری که درج کردید نمایش داده نشده است بر روی برزورسانی نظرات کلیک کنید

بروزرسانی نظرات