تماس |
تماس |
جستجو |
درباره |
حکایتها |
صفحه اول |
|
گردوی دعا فردی چند گردو به بهلول داد و گفت: «بشکن و بخور و برای من دعا کن.» بهلول گردوها را شکست ولی دعا نکرد. آن مرد گفت: «گردوها را میخوری نوش جان، ولی من صدای دعای تو را نشنیدم!» بهلول گفت: «مطمئن باش اگر در راه خدا دادهای، خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است!»
|