چند تیله رنگارنگ
تیله و شیرینی
پسر و دختر کوچکی با هم بازی می‌کردند. پسر چند تا تیله داشت و دختر کوچولو هم چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت: «من همه تیله‌هایم را به تو می‌دهم و تو همه شیرینی‌هایت را به من بده.»
دختر کوچولو قبول کرد. پسر بزرگترین و قشنگترین تیله‌اش را مخفیانه برداشت و بقیه را به دختر کوچولو داد. اما دختر کوچولو همان جوری که قول داده بود تمام شیرینی‌هایش را به پسرک داد. همان شب دختر کوچولو با آرامش تمام خوابید و خوابش برد. ولی پسر کوچولو نمی‌توانست بخوابد چون به این فکر می‌کرد که همانطوری که خودش بهترین تیله‌اش را پنهان کرده بود شاید دختر کوچولو هم مثل او یک خرده از شیرینی‌هایش را پنهان کرده و همه شیرینی‌ها را به او نداده باشد.
عذاب وجدان همیشه برای كسی است كه صادق نیست. آرامش برای كسی است كه صادق است.

خارپشتی از یک مار تقاضا کرد که بگذار من نیز در لانه تو، مأوا گزینم و همخانه تو باشم. مار تقاضای خارپشت را پذیرفت و او را به لانه تنگ و کوچک خویش راه داد. چون لانه مار تنگ بود، خارهای تی... ادامه حکایت

حکایت های بیشتر:

نظر شما در مورد این حکایت چیست؟

پرسش تصادفی: مجموع2با3؟

نطرات کاربران:



1

سلام و عرض ادب.واقعا جالب و قشنگ بوده و هست


2

کافر همه را به کیش خویش پندارد.


3

ممنون خ جالب بود


4

جالب بود


5

دختر کوچولو هم میتونست به این فکر کنه که پسره شاید همه تیله هاشو نداده


6

بسیار آموزنده است. گرچه یک داستانه ولی در زندگی واقعی نمونه های بسیاری دیده میشه. ممنون از گذاشتن این داستان.


7

زیبا بود


اگر نظری که درج کردید نمایش داده نشده است بر روی برزورسانی نظرات کلیک کنید

بروزرسانی نظرات