لیلی و مجنون
عاشق خدای لیلی
مجنون هنگام راه رفتن کسی را به جز لیلی نمی دید. روزی شخصی در حال نماز خواندن در راهی بود و مجنون بدون این که متوجه شود از بین او و مهرش عبور کرد. مرد نمازش را قطع کرد و داد زد: «هی چرا بین من و خدایم فاصله انداختی؟»
مجنون به خود آمد و گفت: «من که عاشق لیلی هستم تو را ندیدم. تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه دیدی که من بین تو و خدایت فاصله انداختم؟»

روزی شاگرد یک راهب پیر هندو از او خواست که به او درسی به یاد ماندنی دهد. راهب از شاگردش خواست کیسه نمک را نزد او بیاورد. سپس مشتی از نمک را داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست همه آن آب را بخورد. ش... ادامه حکایت

حکایت های بیشتر:

نظر شما در مورد این حکایت چیست؟

پرسش تصادفی: جمع 2 و 2؟

نطرات کاربران:



1

عالی بود


2

آفرین :)


3

عالی بود ولی من ایمیلم رو چند بار ثبت کردم هیچ حکایتی فرستاده نشد.


4

عاااااااااااااااااااالی بود


5

نشون میده باید موقع نماز با اخلاص باشیم مثل امام علی (ع)


6

عاااااااااااااالی


7

کاش خداوند دلهایمان را چنان شیفته خود کند که غیر اوهیچ نبیتیم،هیچ نگوییم.آمین


8

عالی است


اگر نظری که درج کردید نمایش داده نشده است بر روی برزورسانی نظرات کلیک کنید

بروزرسانی نظرات