نوبتی نشی::یکی بود

پیرمردی نشسته بر روی صندلی و عصا به دست در حال چرت زدن

نوبتی نشی

یه روز داخل مترو صندلیم رو به یک پیرمرد نورانی دادم. در حقم دعا کرد و گفت: «جوان دعا می‌کنم پیر شی اما هیچ وقت نوبتی نشی.»

سوال کردم: «حاجی نوبتی دیگه چیه؟»

گفت: «فردا که از کار افتاده شدی و قدرت انجام کارهای عادی روزانه‌ات رو نداشتی، بین بچه‌هات به خاطر نگهداریت دعوا نشه که امروز نوبت من نیست و نوبت تو هست.»

(2 نظر) نظر شما درباره این حکایت چیست؟

پرخواننده‌ترین حکایت‌ها

روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود... ادامه حکایت

حکایت های بیشتر:

نطرات کاربران:

درودبرشما
آخروعاقبت همگی به خیربشه وهیچکس باگذشت عمربه اینگونه مصیبت دچارنشود

با سلام و احترام
از خدای مهربان و بخشنده می خوام آبروی همه ی انسان ها رو حفظ کنه و تا جایی زنده نگهشون داره که می تونن خودشون روی پای خودشون بایستند.
الهی آمین

اگر نظری که درج کردید نمایش داده نشده است بر روی برزورسانی نظرات کلیک کنید

بروزرسانی نظرات